هفته پیش، یه دختر خانم اومد اتاق مهمان و دو روزی هم موند.خیلی هم خوب بود و محترم و باهام هم حرف شد.تفکرات شبیه هم داشتیم و ازش خوشم اومد.ترک اردبیل بود.رفته بود دبی و برگشته بود تهران که بعد بره شهرش.روز آخر گفت فاطمه تو خیلی دختر خوبی هستی، من می تونم یه چیزی بت بگم؟گفتم بفرمایید عزیزم.گفت من یه داداش دارم ۳۷ سالشه خیلی پسر خوبیه، کلی هم از دخترای فامیل طرفدار داره!!اما دوست داره با یکی شبیه خودش ازدواج کنه.
این حرفا رو جلوی بقیه اتاق که مریم بود و یه خانم فضول بود می زد.نشست کنارم اون دو تا هم رو تخت شون.عکس داداشش رو نشون داد گفت ببین چطوره؟البته چهره ی خوبی نداره، می دونم اما بازم می گم پسر خوبیه. واقعا مونده بودم چی بگم جلوی خودش و بقیه.خندیدم گفتم نه اصلا .خوبه.در حالی که راستش خوشم نیومده بود اصلا.اما ادم چی می تونه بگه. از ادب دور بود ، جز این بگم.در حالی که نمی خواستم مثل این دخترای ندید بدید رفتار کنم.بعد ادامه داد، می ری قم زندگی کنی؟گفتم خب، .. مریم گفت فاطمه خیلی خوبه.از خدات هم باشه!!!!!!پسر به این خوبی(ادم جلوی آبجی طرف می گه از خدات هم باشه؟؟).اون خانم فضول هم پرونده فضولیش رو بین حرفای ما تکمیل می کرد.بعد اون دختر خانم گفت پس مامانم بهت زنگ می زنه، شماره ت رو می دی؟شماره رو دادم.زنگ هم زد.گفت دخترم میای قم با پسرم حرف بزنی؟بیا زیارت و صحبت هم بکنین.فرداش پیام دادم و گفتم سولماز خانم من سخته برام برم قم.گفت نه فاطمه خانم داداش من باید بیاد خدمت شما.راستش من اصلا حوصله ش رو نداشتم و اما خب یه گفت و گو کسی رو نمی کشه.هر چند خبری هم نشد و تماسی هم نگرفتن.اما در کل این تو جمع مطرح کردن و به زور از یه نفر حرفای مثبت گرفتن کار خوبی
نیست.جلو بقیه من چه حرفی می برباد رفته، از یاد رفته...
ما را در سایت برباد رفته، از یاد رفته دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : jaryan70 بازدید : 67 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 10:59